درآوردن. اتلاج. ادخال. اندماج: اسلق العود فی العروه، داخل کردن چوب را در گوشۀ کوزه و جز آن. (منتهی الارب). - داخل جنگ کردن، بجنگ واداشتن. - داخل چیزی کردن، آمیختن و درآوردن درآن. پیوسته کردن. (ناظم الاطباء)
درآوردن. اتلاج. اِدخال. اندماج: اسلق العود فی العروه، داخل کردن چوب را در گوشۀ کوزه و جز آن. (منتهی الارب). - داخل جنگ کردن، بجنگ واداشتن. - داخل چیزی کردن، آمیختن و درآوردن درآن. پیوسته کردن. (ناظم الاطباء)
نوعی بازی دادن کودکان خاصه کودکان خردسال و شیرخواره را با پنهان کردن خود یا سر خویش پشت حاجبی و سپس ظاهر کردن و ادا کردن کلمه ’دالی’. پنهان کردن سر پشت دیواری یا کاخالی و سپس بیرون کردن و گفتن ’دالی’ برای خندانیدن کودکان، بدیدار کسی رفتن و زود بازگشتن. آمدن نزد کسی یا جائی و زود رفتن. دیداری سخت کوتاه مدت کردن. زودرفتن از جائی خاصه در دیدار دوستی یا خویشاوندی. درمدتی نهایت کوتاه از کسان یا آشنایان دیدار کردن
نوعی بازی دادن کودکان خاصه کودکان خردسال و شیرخواره را با پنهان کردن خود یا سر خویش پشت حاجبی و سپس ظاهر کردن و ادا کردن کلمه ’دالی’. پنهان کردن سر پشت دیواری یا کاخالی و سپس بیرون کردن و گفتن ’دالی’ برای خندانیدن کودکان، بدیدار کسی رفتن و زود بازگشتن. آمدن نزد کسی یا جائی و زود رفتن. دیداری سخت کوتاه مدت کردن. زودرفتن از جائی خاصه در دیدار دوستی یا خویشاوندی. درمدتی نهایت کوتاه از کسان یا آشنایان دیدار کردن
درمان کردن. مرهم نهادن: گفت هر دارو که ایشان کرده اند آن عمارت نیست، ویران کرده اند. مولوی. مقبل امروز کند داروی درد دل ریش که پس از مرگ میسرنشود درمانش. (غزلیات سعدی)
درمان کردن. مرهم نهادن: گفت هر دارو که ایشان کرده اند آن عمارت نیست، ویران کرده اند. مولوی. مقبل امروز کند داروی درد دل ریش که پس از مرگ میسرنشود درمانش. (غزلیات سعدی)
دان کردن. دانه دانه کردن چنانکه در انار و باقلا و غیره. جدا کردن چنانکه در دانه های چیزی و بیشتر در انار و گاه در باقلا و انگور و گندم و جو بکار رود، از هم باز کردن دانه های برخی از میوه ها چون انار. حبه ها را از گوشت جدا کردن در میوه ها چنانکه در انار حبه کردن، پراکنده و پریشان ساختن. (برهان). جدا و پریشان کردن. (آنندراج). جدا کردن و از یکدیگر گشودن و جداگانه نهادن چیزها. بواحدهای همانند و جداگانه بخش کردن: دانه کن این عقد شب افروز را پر شکن این مرغ شب و روز را. نظامی. ، پیاپی درآوردن واحدهای همانند را چنانکه قطرات اشک و گلوله های سبحه و جز آن: ز هرسو شاخ سنبل شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد. نظامی. لیلی سرزلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد. نظامی. مژه از اشک چه درها که نه در رشته کشید بامیدی که بپای تو مگر دانه کنم. ظهوری. صراحی سجدۀ مستانه میکرد ز پی تسبیح اشکی دانه میکرد. زلالی. - دانه کردن زلف، لاغ لاغ کردن. دسته کردن تارهای موی سر برای بافتن. الف دانه کردن
دان کردن. دانه دانه کردن چنانکه در انار و باقلا و غیره. جدا کردن چنانکه در دانه های چیزی و بیشتر در انار و گاه در باقلا و انگور و گندم و جو بکار رود، از هم باز کردن دانه های برخی از میوه ها چون انار. حبه ها را از گوشت جدا کردن در میوه ها چنانکه در انار حبه کردن، پراکنده و پریشان ساختن. (برهان). جدا و پریشان کردن. (آنندراج). جدا کردن و از یکدیگر گشودن و جداگانه نهادن چیزها. بواحدهای همانند و جداگانه بخش کردن: دانه کن این عقد شب افروز را پر شکن این مرغ شب و روز را. نظامی. ، پیاپی درآوردن واحدهای همانند را چنانکه قطرات اشک و گلوله های سبحه و جز آن: ز هرسو شاخ سنبل شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد. نظامی. لیلی سرزلف شانه میکرد مجنون در اشک دانه میکرد. نظامی. مژه از اشک چه درها که نه در رشته کشید بامیدی که بپای تو مگر دانه کنم. ظهوری. صراحی سجدۀ مستانه میکرد ز پی تسبیح اشکی دانه میکرد. زلالی. - دانه کردن زلف، لاغ لاغ کردن. دسته کردن تارهای موی سر برای بافتن. الف دانه کردن
گردان ساختن. براه انداختن. بگردش داشتن. بقرار سابق باز بردن، آباد کردن. معمور کردن. آبادان کردن، رواج دادن و رایج کردن، تأسیس کردن. بوجودآوردن، متعلق و وابسته کردن
گردان ساختن. براه انداختن. بگردش داشتن. بقرار سابق باز بردن، آباد کردن. معمور کردن. آبادان کردن، رواج دادن و رایج کردن، تأسیس کردن. بوجودآوردن، متعلق و وابسته کردن
مختلط کردن. آمیختن. ممزوج نمودن. (ناظم الاطباء). مخلوط کردن. ممزوج کردن. خلط کردن. مزج کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پریشان کردن. آشفته خاطر ساختن: از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525) ، فروگذاشتن. بستن و کنار گذاشتن. درهم پیچیدن و به یکسو نهادن: دهد نغمه ای نالۀ زار را که ناهید درهم کند تار را. ظهوری (از آنندراج). گاه گاهی کز هجوم عیش یاد غم کنم گریه را شاداب سازم خنده را درهم کنم. طالب آملی (از آنندراج). تلحیج، لحوجه، درهم کردن و آمیختن خبری را و آشکار کردن خلاف آنچه در دل است. (از منتهی الارب)
مختلط کردن. آمیختن. ممزوج نمودن. (ناظم الاطباء). مخلوط کردن. ممزوج کردن. خلط کردن. مزج کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پریشان کردن. آشفته خاطر ساختن: از من دستوری بایست به آمدن و اگر دادمی آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525) ، فروگذاشتن. بستن و کنار گذاشتن. درهم پیچیدن و به یکسو نهادن: دهد نغمه ای نالۀ زار را که ناهید درهم کند تار را. ظهوری (از آنندراج). گاه گاهی کز هجوم عیش یاد غم کنم گریه را شاداب سازم خنده را درهم کنم. طالب آملی (از آنندراج). تلحیج، لَحْوَجَه، درهم کردن و آمیختن خبری را و آشکار کردن خلاف آنچه در دل است. (از منتهی الارب)
پاییدن. پایستن. پایدارماندن. پایداری کردن. (یادداشت مؤلف) : آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل خوش بود دریغا که نکردند دوامی. سعدی. ، مداومت کردن: کرز، دوام کردن بر خوردن قروت. استعلاج، دوام کردن بر خوردن شراب و ستهیدن در آن و بسیار خوردن آن. شرف، دوام کردن بر خوردن کوهان. (منتهی الارب). تثبیه، دوام کردن بر چیزی. (تاج المصادر بیهقی)
پاییدن. پایستن. پایدارماندن. پایداری کردن. (یادداشت مؤلف) : آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل خوش بود دریغا که نکردند دوامی. سعدی. ، مداومت کردن: کرز، دوام کردن بر خوردن قروت. استعلاج، دوام کردن بر خوردن شراب و ستهیدن در آن و بسیار خوردن آن. شرف، دوام کردن بر خوردن کوهان. (منتهی الارب). تثبیه، دوام کردن بر چیزی. (تاج المصادر بیهقی)
تعبیۀ دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام، حیله و اسباب مکر ساختن: ای کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از نصیحهالملوک غزالی). - به دام رام کردن، بچاره و تدبیر در دام آوردن: که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام زفعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو
تعبیۀ دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام، حیله و اسباب مکر ساختن: ای کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست. ناصرخسرو. کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را. (از نصیحهالملوک غزالی). - به دام رام کردن، بچاره و تدبیر در دام آوردن: که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام زفعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو